ما مهم ترین اتفاق چند هفته اخیر برای بهرام رادان در قشم بودیم، برای کسی که میگوید اگر دوستانش به او بگویند که سرش شلوغ است، میخندد که «ای بابا، من برای زندگیام برنامه دارم». بهرام رادان، آدم خوش مشربی است. برخوردش با همه چیز، درعین سادگی کاملا جدی است و این را میشود در نگاهش دید. با زندگی سر شوخی ندارد و آن را طوری بار آورده تا با هم جفتشان جور شود. اگر از او بپرسید که: «این روزها خوش میگذرد؟» چشمهایش برق میزند و دستهایش را به هم میکوبد و صدایش را بالا میبرد: «غلط میکنه خوش نگذره... مگه میگذارم که خوش نگذره؟ حالا با یه تیکه نون خشک یا با یک پرس استیک آبدار». برای همین است از چیزی شکایت ندارد و ولع سیری ناپذیرش برای رسیدن به چیزهایی که دوست دارد، تو را یاد قهرمانهای فیلمهایی میاندازد که در جست وجوی طلا توی ناف قطب و لای برف و بوران راهشان را میروند و گاهی هم سر بر میگردانند و به پشت سرشان نگاهی میاندازند و رو به دوربین میگویند: «بالاخره کار خودم را کردم» با بهرام رادان به قول خودش در اوج سن ماجرا جوییهایش حرف زدیم: «من یک ماه دیگر 30 سالم میشود» با کسی که همیشه خدا، توی حس و حال سفر است و خودش میگوید در این 10 سالی که کار میکند، کلی خرج سفر کرده و همه اینها زیر سر حس ماجراجویی شیطنتباری است که او را وا میدارد گاهی در هیئت یک خبرنگار بنویسد، گاهی برود پشت دوربین و عکاسی کند و گاهی هم برود جایی که دست هیچ بنی بشری به او نرسد. خودش میگوید از آن دیوانههایی است که اگر یک وقتی خبر برسد که فلانی همه زندگی اش را فروخته و رفته یک قایق خریده و الان هم در یک جزیره زندگی میکند، نباید تعجب کرد چون آرزوهای به شدت عجیب و غریبی دارد. دوست دارد زندگی را بخورد و برای همه کاری وقت به اندازه کافی گذاشته. برای این 3 ماهی که در قشم بوده 150 تا فیلم جور کرده و هر شب فیلم میبیند و اگر بی خوابی به سرش بزند، چرخی در اینترنت میزند و با حسرت به قایقهایی که رویشان یک خانه است نگاه میکند و قیمتشان را چک میکند، «2 میلیون دلار. نه خیلی زیاد است! یک میلیون دلار...» بعد هم سر خودش داد میزند که «بابا تو که نداری، چه فرقی میکند؟» بهرام رادان، عاشق رویاهایش است و خدا نکند بخواهد چیزی را به دست بیاورد. برای همین هم الان پیگیر گرفتن گواهی نامه قایق سواری است. باورتان میشود؟ ستاره سینمای ما، این روزها با آرزوهای یک مرد 30 ساله ماجراجو به بهترین شکل ممکن دست و پنجه نرم میکند.
حالا دیگر حوصله سفر تنهایی را ندارد ولی وقتی 19-18 ساله بوده، بار وبندیلش را یکهو میبسته و میزده به دل طبیعت: «بعد از این که دستم توی جیبم رفت، کمی ایرانگردی کردم. البته من درست و حسابی ایران را نگشته ام. با دوستانم میرفتیم جنگل و چادر میزدیم. آن روزها خیلی توی کوک سفرهای این مدلی بودم، 3 روز دریک جنگل بینام و نشان بچرخی، هیزم جمع کنی و آتش به پا کنی و بپایی که شب آتش خاموش نشود که مبادا گرگ پاره ات کند و صبح با صدای گاوهای محلی بیدار شوی. آن وقت خوشم میآمد. حس ماجراجویی سر وته ندارد که...»
خیلی زود دستش رفته توی جیب خودش. داستانش را لو نمیدهد اما برای خرده خرجهایش، برنامه خوبی ریخته: «خانواده که برای خرجهای غیر ضروری تنخواه نمیداد، من هم سوغاتیهایی که بعضی وقتها از خارج برایم میآوردند را یک جوری بین دوستانم آب میکردم وبا پولش کاری را که میخواستم میکردم»
بعد هم میخندد که منظورش از تنخواه، همان پول تو جیبی خودمان است. بعد از این که وارد کار سینما میشود مجبور میشود مثل همه هنر پیشهها خودش را محدودتر کند و برای همین شروع میکند به شناختن دنیای خارج از ایران: «یک بار تنهایی سفری رفتم به اروپا. قصدم این بود که به آلمان بروم اما با خود گفتم حالا که تا این جا آمده ام، یک سر هم بروم فرانسه، بعد رفتم اسپانیا، بعد هلند و... .در خیلی از این کشورها تنها بودم. در شهرها روی یک نیمکت مینشستم و چند ساعت مردم را نگاه میکردم»
اصلا علاقه زیادی به فرهنگ شناسی دارد و دوست دارد سر درآورد که توی کله آدمها چی میگذرد. حالا چند سالی است که سفر برای او شده تنفس. 6 ماه یا یک سال کار میکند و بعد میگوید آقا من را 2 ماه به طور کل فراموش کنید.» واین جور وقتهاست که باید به رادان بگویی قبول و دیگر هیچ.
سفر به من میآموزد
«این که میگویند آدمها را باید در سفر شناخت – به شیوه ترسناکی – حقیقت دارد» میگوید: «تو یک عمر یک نفر را شناخته ای، با او دوستی کرده ای، خانه اش رفته ای، خانه ات آمده، بعد با هم میروید سفر، تازه میبینید ای بابا! اصلا سیستمتان به هم نمیخورد!»
میدانید این جور وقتها رادان چه کار میکند؟ بعد از یکی دو روز بهانه ای میآورد و خداحافظ: «برای همین هتل نشینی را ترجیح میدهم. حتی در شهری که برادرم باشد، ترجیحم این است که بروم هتل. از این که خانه کسی باشم، احساس راحتی ندارم چون حس میکنم نظم آن خانه را عوض میکنم»
رادان پیشنهاد میدهد اگر قصد دارید با کسی به سفر بزرگ بروید، اول یک سفر کوچک بروید «مثلا ما اگر بخواهیم با امین محمدی برویم آرژانتین و چند ماه عکاسی کنیم، اول با هم یک سر تا دوبی میرویم ببینیم میشود یا نه» با تمام اینها برای بهرام رادان، سفر مثل یک هندوانه دربسته است، سفرهایی که به اندازه دوران مدرسه به او یاد میدهند «اصلا باید در سفر آموخت».
آرزوهایی برای تنهایی
دنیای آرزوهای بهرام رادان یک چیز توی مایههای سرزمین عجایب است و جالب این جاست که سفر یک جورهایی به همهاش ربط دارد «آرزوی عکاسی دارم. میخواهم از شمالیترین نقطه کانادا در فصل ژانویه شروع کنم» بعد هم با چشمهای تنگ تصورش میکند: «سرد است. همه جا پر از برف، برف...برف.... یک ماشین میبینی. فقط کله اش بیرون است و بعد دوباره برف... برف... بعد دوباره یک تک درخت و باز برف. دوست دارم آن جا شروع کنم عکس بگیرم...بگیرم... تا بروم به تنگه ماژلان، پایین پایین آرژانتین...»
اما او آرزوهای دیگری هم دارد «یک سفر دریایی، از جایی مثل هند و تایلند شروع بشود و تا خدا میداند کجا. خود هند هم برای من مقوله خیلی جذابی است اما طبق چیزهایی که برایم تعریف کردهاند گویا باید یک چیزهایی را تحمل کنی، مثلا توی قطار بخوابی واین جور کارها»
اما او الان توی مود این جور زندگیها نیست «الان دوست دارم زندگیام تر و تمیز باشد.ا لان سفر مرتب و منظم دوست دارم، سفر کولیوار را نیستم» ولی رادان هیچ وقت نمیگوید: «هیچ وقت»
شما فکر میکنید رادان به روزهای بیکلگیاش بر میگردد؟ «صد در صد» البته خودش جمله ما را تصحیح میکند: «بازگشت نه. تکمیل. قبلا بچگی بود» تنها زندگی کردن و تنهایی از عهده مسائل مختلف زندگی برآمدن، برای بهرام رادان، خیلی تعیین کننده بوده. او اصولا در تنها زندگی کردن، مهارتهایی دارد که وقتی کسی کنارش باشد آن مهارتها یادش میرود: «وقتی دارم غذا میپزم، اگر کسی بخواهد کمکم کند، من دست و پایم را گم میکنم. خیلیها نمیتوانند تنها زندگی کردن را تحمل کنند اما من میخواهم در عین این که تحملش میکنم لذت بخشش هم بکنم. دوست دارم مهارتهایی را کسب کنم چون وقتی دور دستهای خودم را میبینم میخواهم به آن برسم، آدم کاملی را میبینم که باید مهارتهای زیادی داشته باشد»
او اینها را لزوما به این معنی نمیگوید که نمیخواهد هیچ وقت تشکیل خانواده بدهد، نه «یک روزی به هرحال تشکیل خانواده میدهم ولی تشکیل خانواده دادنم از سر این نیست که کسی برایم غذا درست کند یا رختهایم را جمع کند. من تشکیل خانواده میدهم به دلیل نیازی که از لحاظ عاطفی احساس میکنم و هیچ چیز دیگری را هم قاتی این ماجرا نخواهم کرد»
با تمام این اوصاف دلش میخواهد آرزوهای سفری اش را تنهایی برآورده کند چون تا وقتی میتواند به این سفرها ادامه دهد که دارای مسئولیت و وابستگی نباشد: «زمانی که زنی آمد، بچهای آمد، دیگر از این شوخیها نداریم، بابا! باید بنشینی و زندگی ات را بکنی. آن موقع نمیشود گفت میخواهم بروم آفریقا و آسیا»
در هر حال برای او این روزها کفه حس ماجرا جوییاش هزار برابر سنگین تر از هر تصمیم دیگری است.
به اضافه عقل
فکر نمیکنید حالا که دارید 30 ساله میشوید، دارید پیر میشوید؟ خوش خیالیمها! چشمهایش گرد میشود و یک «بابا بی خیال» پدر و مادر دار تحویلمان میدهد، «هر سنی زیباییهای خاص خودش را دارد»
او روزگاری فکر میکرده آدمهای 24 ساله، خیلی بزرگ هستند، توی مدرسه تا دعوایشان میشده، طرف تهدید میکرده که داداشم میآید کتکت میزند، داداشی که وقتی میفهمیده اند 24 ساله است، دست را تو میرفته اند که اه... داداشه چه قدر بزرگ است «اما من یک شب فهمیدم که 24 سالمه. گفتند نه تو 25 ساله ای. گفتم نه بابا 24 سالمه. باز گفتند نه 25 ساله ای بعد شروع کردیم به شمردن. از 58 تا 59، شمع یک سالگیات را فوت کرده ای. از 59 تا 60 و... دیدیم 25 ساله ام. وای.... من اصلا نفهمیده بودم 24 سالگیام چه جوری رد شده و همیشه فکر میکردم اوجش است دیگر. نمیدانید چه افسردگی گرفتم که پس 24 سالگی ام چی شد؟ 24 سالگی من از کفم رفت و حواسم نبود. هنوز هم میگویم که 24 سالگی اوج شور جوانی است. احساس میکنم بعداز آن آدمها تهنشین میشوند و عقل وارد زندگیشان میشود»
همان چیزی که برخورد رادان با ورودش چیزی نبوده جز یک «خوش آمدید» محکم. او الان عاقلانهتر زندگی میکند و نمیتواند زندگیای داشته باشد که نداند برنامه فردایش چیست. روی صندلیاش جابه جا میشود و بالا پوشش را روی دستش میاندازد و ادامه میدهد که زندگیاش برنامه مشخصی دارد و اگر یکیشان به هم بخورد، بقیه برنامهها به هم میریزد، درست مثل دومینو. برای همین او برای ماجراجوییهایش هم برنامه دارد و دیگر یک کولی بیخیال نیست: «قبلا با بچهها دور هم بودیم. شب میشد میگفتیم چه کار کنیم؟ برویم شمال. جمع میکردیم میرفتیم. بعد صبح یادم میآمد که ای بابا، من که قرار کاری داشتم صبح ً فکر میکنید چه کار میکردم؟ هرهر میخندیدم. اما الان دیگر از این خبرها نیست»
الان رادان با زندگی این شوخیها را ندارد چون معتقد است که از 25-24 سالگی به بعد، جامعه روی آدم حساب باز میکند «روی حرف تو. روی قول و قرار تو. پس بهتر است که دنبال این نباشیم که این بی مسئولیتی و دیوانگی را حفظ کنیم» رادان ترجیح میدهد آدم قابل اتکایی باشد.
دو تا دختر دارم!
رویایی بودن جزئی از زندگی اش است. هیچ کس هیچ وقت از او نشنیده بوده که دلش میخواهد هنرپیشه شود. وقتی دبیرستانی بوده زندگی 30 سالگی اش را هر چیزی تصور میکرده جز ستاره سینما بودن: «یک مهندس شسته رفته که صبح ادکلن میزند به خودش، پیراهن سفید اتو کشیدهاش را تن میکند و یک عینک طبی شیک هم دارد که میزند و میرود سر کارش، احتمالا یک معمار خیلی مرتب و منظم. 25 سالگی ازدواج کرده و الان در 30 سالگی دو تا دختر کوچولو دارد – پسر نه – و با همسر و دو تا دخترش دارد در گوشهای زندگی میکند،ی ک زندگی معقول و منطقی و خیلی نرمال. عیدها و تعطیلات هم با خانواده جمع وجورش میرود مسافرت. این بهرام رادان 30ساله ای است که هنر پیشه نشده بود. به نظرتان خیلی کسل کننده است؟ برای همین نگذاشتم اوضاع این جوری پیش برود و تن دادم به غیر عادی بودن»
اما اگر الان از او بخواهید از 15 سال دیگر و بهرام رادان 45 ساله را بگوید، جیک نمیزند، مبادا شاخ در بیاوری: «چشمهایتان گرد میشود! مطمئنم که میگویید آخه این همه تغییر مسیر؟ مگر امکان دارد؟» بله، درمورد بهرام رادان همه چیز امکان دارد. رادان میگوید باید هدفت را انتخاب کنی و بعد مستقیم بروی سمتش،حالا این که چقدر مشکلات وجود دارد و مسیر هی پیچ در پیچ میشود مهم نیست، باید بروی توی شکم مشکلات و هدفت را به چنگ بیاوری. بهرام رادانی که این روزها همه زندگی اش با برنامه پیش میرود همان کسی است که لو نمیدهد میخواهد در آینده چه کسی باشد که مبادا از درجه ماجرا جوییاش کم شود و این برای ما یعنی تناقض. اما برای او سکه زندگی اش، روی دیگری دارد «اگر همه چیز را بگویم که همه ورقهایم را رو کرده ام و دیگر بازی زندگی لذتی ندارد خانم!»
او ماجرا جوییهایش را تقسیم کرده، بخشی برای ما و شما وب خش بزرگتری برای خود خودش! درست مثل چای کمرنگ دومی که بین 3 نفرمان تقسیم میکند و پسرک را صدا میزند تا یک شام هیجان انگیز محلی را سفارش بدهیم.
پیشنهاد سر آشپز: شگفت انگیزی
چای ششم یا هفتم بود که بحث به برنامههای سال 88 کشید، درست وقتی که بادهای خنک شبانه توی جزیره میپیچید لای نخلها و دل آدم برای این هوای بی نظیر ضعف میرود. یک سال برای او مثل همین فرداست و برای لحظه به لحظه اش برنامه ریزی کرده «تا اوایل تابستان سر پروژه «راه آبی ابریشم» هستم. بعد یک دوره استراحت کوتاه دارم. اگر خدا بخواهد، اولین فیلم پیمان معادی کلید میخورد و من با او همکاری خواهم کرد. فکر کنم 4-3 ماهی همراهش باشم چون از پیش تولید با او هستم. بعد از آن یک پیشنهاد خیلی وسوسه انگیز و حیرتآور دارم که چون قطعی نیست، نمیگویم!برای زمستان هم دو تا پیشنهاد خیلی خوب دارم از هر دو خوشم میآید. اما بدم نمیآید که یک کمی جا به جا شوند تا بتوانم زمستان به یک سفر خوب بروم چون 2010 است و من از این عدد خوشم میآید. میخواهم کمی نفس بکشم»
در منو یا به قول اهالی قشم، فهرست «بهرام رادان» برای سال 88، جلوی پیشنهاد سرآشپز نوشته شده: «یک رادان شگفت انگیز» هر چند خودش سری تکان میدهد و با خنده میگوید که شما همیشه با یک بهرام رادان شگفت انگیز مواجه خواهید بود و چای بعدی را توی استکانش میریزد و دوربین عکاسی را میگیرد و کمی با آن ور میرود. رادان برای جشنواره فیلم فجر سال آینده، نقشههای خوبی کشیده «در جشنواره به دلیل اتفاقهایی که بعد از جشنواره امسال افتاد و من فهمیدم که یک سری مسائل به صورت شخصی بوده و نه ضوابطی، خیزم خیلی بلند شده است، یعنی دوباره توربو شده ام. از وقتی که دوستان از ماجرای پشت پرده برایم گفته اند، بیشتر خیز برداشتهام. مطمئنم که راه آبی ابریشم، فیلم بسیار مهمی است. پیمان معادی هم اگر فیلمش را بسازد، فیلم بسیار مهمی برای جشنواره سال آینده خواهد بود و من این دو فیلم را خواهم داشت، دوتا فیلم متفاوت. یکی تاریخی و یکی دیگر فیلم اکشن شهری که هیچ ربطی به هم ندارند»
او اصلا عاشق همین تفاوتهاست و اعتراف میکند که همیشه توی فکر این است که عجیب و غریبتر باشد و حوصلهاش سر میرود که یک جا ساکن باشد و تغییر نکند: «باورکنید ایستا بودن اذیتم میکند».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر