۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه
كتايون رياحي كه دوباره ستاره سريال يوسف پيامبر شد
انسان در مجاورت طبيعت از آرامش و تعادل بيشتري برخوردار است. گرچه به اجبار با تكنولوژي و زندگي شهري خو گرفته، اما آرامش و تعادلش در گرو ارتباط با «مادر هستي» طبيعت است.
من هم از اين قاعده مستثني نيستم و طبيعت زيباي جنوب، امروز نزديكترين معاشر زندگي من است هر روز برايم ارمغاني تازه دارد.
بيش از اين زندگي در شمال، در يك ده زيبا به نام «بنفشهده» در منطقه كلاردشت را تجربه كردم. در طول يك روز مه، ابر، باران و آفتاب را ميشد ديد و گاه همزمان يك مجموعه زيبا و متضاد را. يك روز در حين آشپزي به باغچه كوچكم، در امتداد به چشماندازي زيبا و بيهمتا از دشت نظير منتهي ميشد، نگاه ميكردم، آفتاب درخشاني ميتابيد. اين منظره زيبا را چاشني آشپزيام ميكردم. پسرم از اتاقش صدايم زد، وقتي پيشش رفتم روي زمين دراز كشيده بود و نقاشي ميكشيد، از پنجره اتاقش جرياني از مه داخل ميشد. حيرتانگيز است در فاصله كمتر از بيست متر، يك پنجره آفتاب و يك پنجره مه!با اين حال و با همه زيباييهاي طبيعت شمال، زندگي در جنوب با روحيه من سازگارتر است، البته سرمايي بودن من هم در علاقهمنديام به طبيعت گرم جنوب بيتاثير نيست.
*تفريح ساحلي
يكي از مسائل آزاردهنده در زندگي شهري، زبالهسازي است.يك خريد ساده و معمولي با انبوهي از كيسههاي نايلوني همراه است. گاهي اوقات فكر ميكنم به اين ترتيب كره زمين زير اين كيسه نايلونها غرق ميشود.
در طبيعت زبالهها هم مصارف گوناگوني دارند. باقيمانده ميوه و سبزيجات خوراك گاو و گوسفند و ديگر احشام ميشوند: زبالههاي گوشتي باقيمانده غذا به سگها و گربهها و… ميرسند و چيزهاي قابل اشتعال داخل شومينه ميروند و به سوخت تبديل ميشوند. به اين ترتيب در شمال، زبالههاي من در طول يك هفته محدود به چند قوطي كنسرو و يا شيشه ميشد.
اينجا وقتي براي پيادهروي به ساحل ميروم، هميشه دو كيسه همراه دارم، يكي براي جمع كردن گوشماهيهاي زيبا، مثل جواهر روي زمين ريخته و ديگر براي زبالههاي زشت كه بهجا مانده از آدمهاي بيتوجه است.
*ورود به بازار كار از 16 سالگي
از 16 سالگي كار ميكردم و هم زمان درس ميخواندم. در آن زمان كار برايم يك نياز ماجراجويانه بود، تا 20سالگي كارهاي متفاوتي را تجربه كردم: به شكل افتخاري در انجمن حمايت از معلولين، در يك توليدي لباس نوزاد، معلمي حقالتدريسي در آموزش و پرورش، دوره كمكهاي اوليه در حلال احمر (البته قصدم اين بود كه براي كمك به جبهه بروم ولي در استخر مدرسهاي كه تدريس ميكردم به عنوان امدادگر استخدام شدم!) …. و نوشتن كه يار هميشگيام بود.
*قصه نويسي براي كودكان
به جز يادداشتها و قصههايي كه براي خودم مينوشتم، قصهنويسي براي كودكان را دوست داشتم. اين قصهها بصورت نوار كاست و كتاب به دست كودكان ميرسيد. از آن جمله مجموعه قصههاي «ضربالمثلهاي پدربزرگ» بود كه توسط مرحوم مقبلي و گروهش اجرا ميشد. همين سري قصهها باعث شد كه كتاب امثالالحكم دهخدا را دوره كنم. براي مطالعه اين كتاب ارزشمند به كتابخانه ملي ميرفتم و ساعتها مينوشتم و ميخواندم و يادداشتها برميداشتم. امروز خوشحالم كه اين كتاب را در كتابفروشيها ميبينم و دعا ميكنم كه خواننده هم داشته باشد.
*خبرنگاري شغلي كه آن رادوست داشتم
خبرنگاري را دوست داشتم. نوشتن، پويايي و ماجراجويي همزمان برايم رويايي بود. براي ورود به دانشگاه علوم ارتباطات تلاش كردم، اما مصادف با انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها شد. كنكور هنر دارم و در دانشگاه اصفهان قبول شدم. در آن زمان پسرم بدنيا آمد و من ميبايست در دانشگاه زندگي واحدهاي تجربه زيباي مادري را پاس ميكردم.
پورياي نوزاد با نظارت دو مادربزرگ مهربان رشد ميكرد و من، پسرم و پدر جوانش هر سه با هم بزرگ ميشديم و هر يك مرحلهاي از زندگي را پشت سر ميگذاشتيم.
*ازفيلمنامه نويسي تا بازيگري
با انتشاراتي كه آن زمان هم كاري ميكردم، موجبات آشنايي من با شاعران، نويسندگان، محققان و فيلمنامهنويسان معاصر را فراهم آورد و علاوه بر مواجه با ادبيات روز ايران و ترجمه خيل عظيم ادبياتي كه پيش از آن ترجمه آثارشان ممكن نبود، با هنر فيلمنامهنويسي آشنا شدم.از اين پس علاوه بر قصه كودكان، فيلمنامههايم را هم به ارشاد ميبردم كه البته تصويب نميشد!
اگرچه فيلمنامههايم به جز يك فيلم كوتاه به نام «قصه جنگ» ساخته نشد، اما مرا وارد مرحله جديدي از زندگي كرد و بازيگري را برايم به ارمغان آورد.
*استاد بزرگي به نام بازيگري
بازيگري استاد بزرگي است، اگر اينگونه معنايش كني.نوع نگاه خيلي تعيينكننده است. هميشه به دنبال يادگيري بودم. پس معلمي، نوشتن، سينما، بازيگري و… هر يك ميتواند استادي باشد براي شاگرد يا راهبري باشد براي رهرو. كاري كه در تمام زندگي انجام داده و ميدهم، حفظ و حراست از همين نگاه جستجوگر بوده و هيچگاه بيپاسخ نمانده. بالا و پايين، نيش و نوش بسيار داشته. اما بيترديد درست و بينقص هدايتم كرد.
*وسوسه شهرت
يكي از جالبترين چالشهايي كه تجربه كردم، مبارزه با وسوسه شهرت بود. مسير كسب شهرت، تعريف شده و معلوم است، نيازي به توضيح نيست.اما مسير مبارزه با وسوسه شهرت پيچيده است؛ اگر فرد همزمان بخواهد در بازار كار هم حضور داشته باشد، به هر حال براي رسيدن به شهرت هم بايد انرژي زيادي صرف كرد، من تصميم گرفتم اين انرژي را صرف خود بازيگري كنم تا حواشي آن. البته كه خلاف جهت رود شناكردن دشوار است، اما به ورزيدگي و رسيدن به سرچشمه ميارزد.
نگاهي به سابقه كاري و مطبوعاتيام، نشان ميدهد كه ترجيح دادم آهسته و پيوسته روم.
*جذابيت هاي بازيگري
هنوز هم جذابيتهاي بازيگري برايم وجود دارد. از هر نقشي كه ايفا ميكنم، سهمي جدي و بزرگ از آن را براي خودم برميدارم.آن شخصيت را به خوبي شناسايي ميكنم تا به واسطه آن با بخش ناشناخته وجود خودم آشنا شوم. بخش ناشناختهاي كه، پس از شناسايي بايد آن را از طريق فيزيكيم، خودم و كاراكتري كه بازي ميكنم براي مخاطب به نمايش گذاشته شود.
*بازيگري در دهه پنجم زندگي
گيشه سينما با سينماي گيشه، بازيگران را زيبا و جوان ميخواهد. اما در انديشه من هر انساني در هر سن و مقامي ميتواند نقش اول زندگي خودش باشد. بنابراين بازيگري از نظر من سن و سال نميشناسد، مادامي كه از لحظه تولد رشد ميكنيم و بزرگ ميشويم و اگر شانس با ما يار باشد، آنقدر بزرگ شديم كه به ما بگويند پير.
*پسرم،پوريا
در خانواده پدري پوريا پسرم، موسيقي از نسلي به نسل ديگر منتقل شده. پدرش، عموها، پسرعمو و همگي يا به شكل جدي و حرفهاي موسيقيدان هستند يا موسيقي بخشي از زندگيشان است. وقتي پوريا تصميم گرفت كه رشته موسيقي را دنبال كند به او گفتم: اگر به تصميمش ايمان داشته باشد، ميتواند روي حمايت من و حمايت همه هستي حساب كند. شكرخدا، اينطور شد.
*سفر به ارمنستان
سفرش از امنستان شروع شد. تصميم گرفتيم براي تحصيل به كنسرواتوار موسيقي ايروان برود كه يكي از مراكز مهم موسيقي در جهان است. براي سفر بايد آماده ميشد. من هم ميبايست آماده ميشدم. دلتنگي را چه كنم؟ دور شدن از يكتا فرزند دشوار است ولي مهر مادري يعني پي دل بودن يا پا روي دل گذاشتن؟! همزمان پسرم را براي سفر آماده ميكردم، خودم را براي دل كندن.
برخي از اطرافيان معتقد بودند، پوريا براي سفر و زندگي مستقل آماده نيست و پيشنهاد ميكردند كه او ابتدا سربازي را تجربه كند تا آزموده و آماده شود.
*سربازي پوريا
پوريا چون كفيل من بود از سربازي معاف شد و من معتقد بودم اين سفر برايش حكم سربازي را خواهد داشت حتي سختتر از آن يادگرفتن خط و زبان ارمني، كنار آمدن با سرماي استخوانسوز ايروان، تنهايي و زندگي كاملا مستقل در كشوري تازه استقلاليافته و به لحاظ اقتصادي فقير كه در طول ساعتها روز آب و برق و گاز قطع ميشد و با بحران كار هم روبهرو بود. هرچند كه مخارج تحصيل پوريا به عهده من بود اما او دوست داشت در حين تحصيل كار كند تا به من فشار نيايد.
با كولهباري پر از عشق و ايمان راهي شديم و خدا به زيبايي همراهيمان كرد مثل هميشه.
5 ماه در ارمنستان كنارش بودم و زماني از او جدا شدم كه كاملا مستقل بود و از من خواست كه به ايران برگردم. به دنبال دوستي بايد بود كه هميشگي باشد! اين جملهايست كه مادرم هميشه ميگويد.
در دهه 40 -50 زندگي، مثل بقيه دههها آدم شرايط ويژهاي را تجربه ميكند. در اين زمان بچهها، بزرگتر شدهاند و هر يك به سوي زندگي خودشان ميروند. از طرفي پدر و مادرها آنقدر بزرگ شدهاند كه به مقام پيري نائلند و ديگر از سلامت كافي برخوردار نيستند و ما به عنوان انسانهايي خوششانس اين فرصت را پيدا ميكنيم كه بتوانيم در خدمت بزرگترهامون باشيم به جبران كودكيمان در گذشته، تكامل در حال و آمادگي براي رسيدن به مرحله پيري در آينده.
*پدرو مادرم
وقتي 4 ماه پيش پدرم در سن 85 سالگي، آرام و باوقار مثل هميشه راهي آخرين سفرش شد، مدتي بود كه من و ديگر اعضاي خانواده دريافته بوديم كه بايد دم را غنيمت شمرد و از هر لحظه كمال استفاده را برد. مادر هم كه مريض احوال بود مرتبا با پدر قول و قرار ميگذاشتند كه كسي براي رفتن از ديگري سبقت نگيرد و با هم راهي شوند. ولي گويا اينها وراي قول و قرارهاي زميني است. ميديدم كه پدر تقريبا نميبيند، نميشنود و به سختي بعضي چيزها را به ياد ميآورد. گاه به گوشهاي پناه ميبردم و گريه ميكردم نه فقط براي پدر بلكه براي آنچه ممكن است در انتظار من نيز باشد. وقتي در اثر ذاتالريه، بعد از 48 ساعت عليرغم باور همه ايشان از كما بازگشتند، به نظر ميرسيد، از دريچهاي به منظري نگريسته بودند كه ديگر تمايلي براي ماندن نداشتند. تسليم و خسته خود را به بستر بيماري سپرده بودند. فكر كردم اميد و انگيزه هميشه هستيبخش است. پس پدر را با ويلچر به جزيره آوردم و ده روز بعد با او كنار ساحل جاودانه زيباي خليج فارس قدم ميزديم.
آن شخصيت را به خوبي شناسايي ميكنم تا به واسطه آن با بخش ناشناخته وجود خودم آشنا شوم. بخش ناشناختهاي كه پس از شناسايي بايد آن را از طريق خودم و كاراكتري كه بازي ميكنم براي مخاطب به نمايش گذاشته شود.
ميشوي و ممكن است به واسطه آن خيلي چيزهاي ارزشمند را از دست بدهي.
E.آشپزي
*آشپزي ميكنيد؟
يكي از كارهايي كه از ميان كارهاي خانه دوست دارم، آشپزي است.
*حالا آشپز خوبي هستيد يا خير؟
بله، به نظر من آشپزي يكي از بهترين كارهاست و به معناي مطلق يك هنر است.
*به شكل ژنتيكي آشپز هستيد؟
بامزه است كه علم ژنتيك در همه چيز وارد شده حتي آشپزي. مادرم آشپز خيلي خوبي است و من هم اصول اوليه آشپزي را از او ياد گرفتم، اما از آنجاييكه به اين كار علاقه داشتم، بقيه آن را به شكل تجربي ياد گرفتم.
*چه ميزان از وقتتان را به آشپزي اختصاص ميدهيد؟
زماني كه به آشپزي اختصاص ميدهم براي من زماني مفيد محسوب ميشود و سعي ميكنم از اين زمان مفيد هم نهايت استفاده هم ببرم، يعني در كمترين زمان غذاي مورد نظرم را درست ميكنم.
*اين سرعت بالا به معناي تخصص شما در امر آشپزي است.
نه، براي اينكه من وقتي گرسنه ميشوم يادم ميافتاد كه بايد غذا درست كنم.
*اين غذايي كه با چنين سرعتي پخته ميشود، خوب هم از كار درميآيد؟
آدم وقتي با لذت و با حال خوب غذا بپزد، قطعا غذايش خوشمزه ميشود.
*پس آشپزي شما ارتباط مستقيم با روحيهتان دارد؛ يعني اگر حالتان خوب نباشد، غذايتان هم خوب از كار درنميآيد؟
دقيقا، خاطرم هست زماني كه تازه از پوريا خداحافظي كرده بودم و به ايران بازگشته بودم، دائم فكرم پيش او بود و با خودم ميگفتم الان «پوريا» چه ميخورد. در آن روزها غذاهايي كه ميپختم افتضاح ميشد. وقتي هم ماحصل كارم را ميديدم، شوكه ميشدم و ميگفتم، واقعا اين دستپخت من است.
*حالا در پخت چه غذاهايي تخصص داريد؟
آش و سوپ
*آش و سوپ چند نوع است در پخت كدام يك تخصص داريد؟
چون خودم آش و سوپ خيلي دوست دارم، همه نوع آن را ميپزم، اما از ميان آنها آش رشته، آش مورد علاقه من است.
*غذاي ابداعي هم درست ميكنيد؟
در شرايطي كه موارد موردنظر يك غذا را در اختيار نداشته باشم و شرايط خريد و مهيا كردن آن وسايل برايم مهيا نباشد، سعي ميكنم از موادي كه در دسترسم هست، غذايي درست كنم در واقع با مديريت مواد، غذاي خوشمزهاي را دست و پا ميكنم.
*حالا در اين ميان چه غذايي را ابداع كرديد كه فرمول آن در ذهنتان بماند و بعدها تبديل به يكي از غذاهاي اصلي شود.
ماكاروني كلم.
*يعني از كلم در مايه ماكاراني استفاده ميكنيد؟
برگههاي كلم را به شكل رشتههاي ماكاروني برش ميدهم وآن را با رشته ماكارانيپخته آبكش مي كنم بعد به آن مايه ماكاراني را اضافه ميكنم، كه ماحصل آن يك غذاي بسيار خوشمزه و لذيذ است.
*در تهيه سالاد و دسر هم تخصص داريد؟
بله من يك سالاد مخصوص خودم را دارم كه سس آن خيلي در بين اقوام و آشنايان معروف است.
*تركيبش چيست؟
سس سالم و سبكي است كه از روغن زيتون، آبليموي تازه و سس سويا درست ميشود.
*دوست داريد يك روزي صاحب رستوران شويد؟
شايد
*سلامت غذا
قديميها يكسري قواعد در آشپزي داشتند كه اينها كمكم در حال از بين رفتن هستند. مثلا حتما ميبايست كنار چلوكباب، سماق استفاده ميكردند؛ چون سماق اوره گوشت را كاهش ميدهد و چربي خون از بين ميرود؛ اما همه اينها به خاطر غذاهاي فستفود و نوع آشپزي فرنگي در حال فراموشي است و گوشت و فرآوردههاي گوشتي جايگزين همه غذاها شده است البته من سعي ميكنم در برنامه غذاييام به اين مهم توجه كنم. چون هنر آشپزي فقط اين نيست كه مواد را با هم تركيب كنيم تا غذاي خوشمزهاي به واسطه آن درست شود. بلكه بيش از اين بايد به سلامت غذا اهميت بدهيم.
* كارتون
از بچگي به كارتون علاقهمند بودم و هنوزم كه هنوز است از ديدن آن لذت ميبرم. «فليپس و كت» و «تام و جري» البته همان نسخه اوليه و سياه و سفيدش از كارتونهاي محبوب دوران كودكيام بودند. البته در همان دوران به واسط كتابهاي كميك استريپ «بتمن» و «سوپرمن» كه برادر بزرگم داشت با اين شخصيتها آشنا شدم و بعدها كه كارتونشان پخش شد، آنها را ميديدم و دنبال ميكردم. بعدها زماني كه «پوريا» بچه بود، همراه او تمام فيلمها و كارتونهايي كه ميديد، ميديدم. «حنا دختري در مزرعه» و «بارباپاپا»، «پينوكيو» و «پت پستچي» جزو كارتونهاي مورد علاقه من در آن دوران بود. الان هم يكي از سرگرميهايم تماشاي كارتون است. از آخرين كارهايي كه ديدم هم ميتوانم به «پانداي كونگ فوكار» و «وال- اي» اشاره كنم.
*گياه
به گياه و نگهداري آن خيلي علاقه دارم و وقتي قرار است از گياهي نگهداري كنم، سعي ميكنم راجع به آن مطالعه كنم تا درباره نوع نگهداري و رفتارهايي كه بايد نسبت به آن داشته باشم اطلاعات لازم را به دست بياورم. من در اينجا و جلوي خانه مان باغچهاي دارم كه در آن سبزيجات معطري را كه در ايران وجود ندارند، پرورش ميدهم. بذر اين سبزيجات را از خارج برايم ميآورند البته علاوه بر اين من يكسري گياهان «بنسالي» هم دارم. «بنسالي» در واقع يك نوع روش پرورش گياه به شيوه چينيهاست. در اين روش درختاني مثل درخت سيب و… را در حد و اندازههاي خيلي كوچكي پرورش ميدهند تا بتوان آنها را در خانه و گلدانهاي كوچك نگه داشت. الان مدتي است كه دنبال ياد گرفتن اين روش هستم. اما نگهداري من از گياهان به اينجا خلاصه نميشود؛ چرا كه در تهران هم از گياهان متنوعي نگهداري ميكنم. يك «افرا»ي دورگه دارم كه بخشي از آن قرمز است و بخش ديگرش سبز، كه آن را خيلي دوست دارم. علاوه بر آن يك «ليندا» دارم كه قدش حدود 4 متر است. من با همه گياهانم دوست هستم و با آنها حرف ميزنم.
*ورزش
الان مدتي است كه به شكل حرفهاي ورزش نميكنم؛ اما قبل از آن ورزشهايي مثل شنا، دوچرخهسواري و دو ميداني را انجام ميدادم. از ميان اين ورزشها به شنا خيلي علاقهمند م و چراكه «آب» را خيلي دوست دارم؛ چون به عقيده من «آب» بسيار مقدس است. الان ورزش را به شكل كامل كنار نگذاشتهام. هر روز صبح حدود 10 تا 20 دقيقه ورزشي را انجام ميدهم كه شامل 5 حركت است. اين ورزش برگرفته از يكسري حركتهاي يوگاست كه با يك حركت چرخشي مثل رقص سما شروع ميشود. من معمولا اين حركات را در زمان طلوع و غروب خورشيد انجام ميدهم.
*طلا و جواهر و ساعت
خانمها به طور ذاتي به طلا و جواهر علاقهمند هستند، من هم از اين قاعده مستثني نيستم. البته در ميان زيورآلات انگشتر را خيلي دوست دارم و برايم اهميت ندارد كه حتما طلا باشد يا برليان، فقط كافي است جذبم كند. بعد از آن به ساعت خيلي علاقهمند هستم. از ميان برندهاي ساعت هم طراحي هاي برند بياژه و هري وينستن را ترجيح مي دهم
*دانشگاه
زماني خيلي غصه ميخوردم كه چرا نتوانستم به دانشگاه بروم، چون درسخواندن را خيلي دوست داشتم؛ اما بعدها خيلي زود متوجه شدم كه دانشگاه اصلي همين زندگي است؛يعني اگر ما شاگردان خوبي باشيم، در همين زندگي بايد شاگرد اول باشيم و واحدهايمان را خوب پاس كنيم. اينكه من توانستهام واحدهايم را به خوبي پاس كنم را بايد از آن بالا سري پرسيد.
*سفر
شعارم در زندگي اين است كه به سفر نبايد نه گفت و براي اين كار هم برنامه دارم. البته من به واسطه شغلم سفرهاي بسياري به نقاط مختلف كشور داشتهام و به همين واسطه هم برخي از اماكن تاريخي كه در شرايط عادي امكان بازديد از آنها وجود ندارد، را ديدهام. مثلا زماني كه سركار ملاصدرا بوديم در كاروانسرايي كار ميكرديم كه متعلق به دوره شاهعباس بود، كه معماري بسيار اصيل و فوقالعادهاي داشت و يا در كاشان براي فيلمبرداري به خانهاي رفتيم كه جزو آثار باستاني بود. در نائين هم در مسجد اين شهر كار ميكرديم. مسجد بسيار عجيبي بود كه عمر آن به 700 يا 800 سال پيش برميگشت.
اما گذشته از سفرهاي داخلي، مسافرت به كشورهاي ديگر هم در برنامهام قرار دارد. لبنان و ارمنستان كشورهايي هستند كه بيش از همه كشورها به آن علاقهمند هستم، اين دو كشور براي من مثل كشور دومم ميمانند. هيچوقت در آنجا احساس غربت نميكنم.
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
| ||||
|
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر